جمشید شعله

جمشید شعله

Print Friendly

shola2new1

کارم ز بخت تیره به سامان نمیشود

دستم جدا ز چاک گریبان نمیشود

از غم به خون گره زده این غنچه وار دل

صد ره بهار آمد و خندان نمیشود

تیرش گذشت از دل و تیمار نقش بست

زین پرده بیش بازی پنهان نمیشود

سیلاب جوش اشک بلاخیز زندگیست

صد شهر دل به هم زد و طوفان نمیشود

کس نیست آگه ز آتش جانکاه داغ دل

این لاله شمع محفل یاران نمیشود

چون اخگر نهفته به خاکستر الم

دردا که چاره زآتش پنهان نمیشود

یک غنچه طرح بست و گل صد چمن شگفت

صد غنچه خون دل است و گلستان نمیشود

پنهان خوش است درد جگر سوز زندگی

لاکن علاج دیدۀ گریان نمیشود

ای آفتاب مطلع امید جلوه ای

روشن دلم ز شمع شبستان نمیشود

غم بر سر غم آمد و واسوخت پیکرم

آتش  نگهدار   نیستان   نمیشود

زین سان که طره اش زده صد حلقه دام را

کو دل که صد طریق پریشان نمیشود

حاسد عبث مرنج که از عو عو سگان

نقصان به  پرتو  مۀ  تابان  نمیشود

بدکیش اثر ز صحبت نیکان نمی برد

دیو دغا رفیق سلیمان نمیشود

گردد عیان ز جوهر اصلی غبار مرد

هر سنگ پاره لعل بدخشان نمیشود

یکره نوشته راهزن و ناقه جوی دشت

مجنون مثل به غول بیابان نمیشود

از آدمی مراد همان معنی آدمیست

خرس از قیافه حضرت انسان نمیشود

امروز قدر مرد به علم است و عقل و فضل

بی علم آدمی به از حیوان نمیشود

ز ارباب طلم طبع حلاوت طمع مدار

از سنگ خاره آبک دندان نمیشود

جز نخل باغ می ندهد لذت ثمر

سرسبز خار خشک ز باران نمیشود

تیر دعا به قلب ستمگر نمی رسد

از باد رخنه بر دل سندان نمیشود

نبود حصول صحبت دون غیر درد سر

زیب کله چو گل خس بستان نمیشود

هرخار دلخراش که روید به صحن باغ

زینت فزا چو غنچۀ خندان نمیشود

از دانش هرچه داری بیا ای پسر دیگر

جا در صف حیات به نادان نمیشود

ای دل درین معامله تدبیر کار چیست

آن را که خواستی بشود آن نمیشود

راشی چو سگ نشسته پی رشوه در قبو

وا چشم تا که وا سر همیان نمیشود

دونان دو چشم دوخته هر سوی همچنان

پیدا ز رشوه تا پل دو نان نمیشود

آرام و رام ملک به داد است و داوری

با ظلم و چور و تهمت و بهتان نمیشود

در کسب فیض طینت ذاتی مسلم است

شورابه هیچ قطرۀ نیسان نمیشود

فرزانه آن کسیست که از همت بلند

بهر شکم به جامعه تاوان نمیشود

دانسته هرکه گام نهد در رۀ  طلب

بر هر صفت ز کرده پشیمان نمیشود

با طیلسان شجر  طامات شیخ شهر

گسترده دام رهبر عرفان نمیشود

قدر کسان ز جوهر ذاتیست آشکار

خرمهره رنگ گوهر غلطان نمیشود

بی علم و فن عصر دگر درد زندگی

درمان به شوف حضرت ایشان نمیشود

زاهد به حیله صرفۀ راحت نمی برد

کافر به ریش صاحب ایمان نمیشود

ملا فراز کوه ز هیبت نمی رود

از کوه خرس نیز به پایان نمیشود

نسبت میان ما و تو ملاست تا به خرس

از کوه فرا که کار بدینسان نمیشود

خود خواهی و تکبر و خودکامگی خطاست

راحت نصیب خویش پسندان نمیشود

زال زمانه عشوه فریب است و لنده باز

بر کام آرزوی تو چندان نمیشود

“صد ملک دل به نیم نگه میتوان خرید”

زین بیش جنس عاطفه ارزان نمیشود

معراج و اوج عز و علا در مروت است

هیچ از تو این معامله نقصان میشود

ای منکر حساب قیامت به حشر و نشر

واقف نه یی گناه تو پرسان نمیشود

بدکاره گر محاکمه بر دادگر نشد

محکوم امر قاضی وجدان نمیشود

آه دل ضعیف چو سوهان برنده است

کس آگه از جراحت سوهان نمیشود

هشدار جنس کارگۀ دستبرد و چور

کالای باب هر در دکان نمیشود

روزی نمیشود که به بیداد اهل دل

صد تن به زیر تیغ تو قربان نمیشود

ماند از تو روی تیره چو انگشت تا ابد

کو پاک از مرور زمستان نمیشود

راز بقای مرد به تدبیر و همت است

با چشم شوخ و طرۀ پیچان نمیشود

در حیرتم زمانۀ بدخوی سرد مهر

واقف چرا ز اشک یتیمان نمیشود

مغرور صبح دولت اقبال و بام و کام

چشمیش سوی شام غریبان نمیشود

مستی که میزند به وطن آتش ستم

آگه ز داغ آتش سوزان نمیشود

در گیر و دار معرکه هر لنگ و لاشه خر

در جست و خیز توسن یکران نمیشود

بر اهل دید در محک امتحان دیگر

معیار و جوهر تو نمایان نمیشود

روباه بیشه دیگر و زرغام دیگر است

خر هم نبرد رستم دستان نمیشود

قانون لایزال مساوات زندگیست

بی عدل و داد کار جهانبان نمیشود

در راه شوق بیم کسان ننگ غیرت است

شیر از شغال بیشه هراسان نمیشود

چشم طمع مبند سگ رشوه را که خر

جز لایق علوفه و کاهدان نمیشود

برد از حیات لذت هر آنکس که پیش تاخت

راحت نصیب ملت پسمان نمیشود

نوکرۀ خیانت و جور و جفا و جهل

دانای  راز  مبهم  کیهان   نمیشود

کندوی ملک شد تهی از دست رشوه خوار

این موش دزد خارج از انبان نمیشود

کار دل است عاطفه و ذوق مردمی

بهبود کار ملک به طغیان نمیشود

روز بد دل ز ستم غرقۀ به خون

به از چنین حکومت نادان نمیشود

از هرطرف کمین زده فرصت کمین عدو

آگه  چرا ز دزد نگهبان نمیشود

چون جان بدر بریم درین دشت پر بلا

رهبر به غیر غول بیابان نمیشود

هست این مثل که خوک به فالیز زندگی

برهمزن است باعث عمران نمیشود

طالم به پند حق ندهد گوش هیچگاه

شیطان مطیع معجز قرآن نمیشود

حق وطن نمیشود هرگز ز کس ادا

تا در رهش ز صدق فدا جان نمیشود

نومیدی ات به راه طلب ننگ غیرت است

عشق تمام باعث حرمان نمیشود

بر هرزه اینقدر ز غم درد دل منال

از آه و ناله چارۀ هجران نمیشود

بر شیر شرزه بیشه و زنجیر غم یکیست

زولانه کسر شان اسیران نمیشود

راه نجات خامشی اولی است لیک ما

آهی نمی کشیم که افغان نمیشود

ناخوانده نکتۀ ز رموز کتاب عشق

هرکس به قیل و قال سخندان نمیشود

دانی سخن چکیده ای خون بسته ای دل است

هر بلهوس ادیب و غزلخوان نمیشود

سرجوش فیض شعر ز الهام مردمیست

کس بی زبان کلیم همدان نمیشود

شعر است جوهر سخن و مرد بی سخن

ممتاز بر کرامت انسان نمیشود

اسباب امتیاز بشر محض نطق اوست

جز نطق باعث شرف و شان نمیشود

واسوختم ز درد خرابی جهل ملک

این درد بی دواست که درمان نمیشود

با صرف مال و جان به رۀ دانش وطن

جان کندم آرزوی دلم زان نمیشود

موزونی و ملاحت و شعر این زمان کجاست

لطف سخن به هر لب و دندان نمیشود

از هر مژه  زبانه کشد “شعله” های غم

لیکن عیان به دیدۀ گریان نمیشود

افغان و ناله سرکن و شور و نوا بکش

آه ! همدم طبیعت نالان نمیشود

درباره‌ی داکتر جمراد جمشید

۲ نظر

  1. بسیار عالی بود استاد لذت بردیم برای شما ارزوی موفقیت میکنم

  2. بسیار عالی بود استاد لذت بردیم برای شما ارزوی موفقیت مینماییم

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.خانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <strike> <strong>