رئیس محمد صالح خان

رئیس محمد صالح خان

Print Friendly

0001

الحاج محمد صالح  هفتمین فرزند افسقال فیض الله خان شخصیت مودب و مومن از تبار اسد خان و ذوالفقار خان و از سلالۀ مهذب و شریف آریا(تاجیک) 97 سال قبل از امروز در گزرایزنۀ شهر چیاب چشم به هستی گشود.
مکتب نخستین و تعلیمات ابتدایی خود را از مکتب خانه گی که پدرش برقرار نموده بود آموخت و زیر چتر همت روشن نظرانۀ برادر بزرگش جمشید شعله به معرفت ستارگان ادب فارسی نظیر حافظ، سعدی، بیدل، مولانا، و صدها تن از برزگان اقبال و روح پرعظمت فرهنگ فارسی دست یافت. اما شناخت با فردوسی و شهنامه این سند با عظمت معرفت آریایی ها”تاجیکان” و آغازین نظام حکومت داری و سیاست در بلخ و زابل و هری و بدخشان و کابل در شخصیت او تاثیرگذاری معینی داشت که وارثان شان که از جمله نویسنده هم افتخار آنرا داشتم از صحبت ها و تعالیم دلنشین شان محظوظ بودیم.
خانوادۀ بزرگ و جمعیت روشن نظر اکثرا در محیط چاه آب زیر تربیت و مراقبت عمومی این شخصیت خبیر قرار داشتند.
موصوف در مسیر گزران زندگی و ذدر میان جامعه، سمت های مختلف پیشکاره گی قوم را داشت و سالهای متمادی به حیث ارباب، و رئیس بلدیۀ چاه آب که بعد ها این سمت را شاروال نام نهادند، به خدمت مردم خود بوده است.
پهلوی این خدمات اجتماعی و رسمی یک دهقان و دهقان زادۀ پرتوانی بود  که از امکانات کم زمینداری بهترین حاصلات را به دست می آورد.
به اسپ عشق میورزید و همیشه  یک اسپ روبروی چشمش حضور داشته و مورد تربیت شخصی او قرار میگرفت. در معرکه های بزکشی همیشه حکم میدان بوده و سرپرستی قوم را در سرگرمی های شان از جمله طوی های زمستانی و مجالس خوشی و غم مردم اداره گر خوبی بود.
با آمدن سرداود خان روی اریکۀ غصب قدرت و جمهوری قلابی او، زمانی که جمشید شعله برادر بزرگ او زندانی سیاسی شد، رئیس محمد صالح خان که بار بزرگی خانواده به دوش او بود سرگردانی های بیشتری داشت و در کشمکش های قومی به تنهایی این بار را میکشید. با آمدن رژیم غاصب خلق و دست نشانددۀ شوروی سابق، و آدمکشان بدگهر و کم نسب خلقی، که عطش غصب مال مردم و تعرض نوامیس ملی، و مزدور بودن سیاسی، سازندۀ هویت اصلی آنها بود، به محمد صالح خان تاثیری مستقیمی داشت. کشاندن بیشترین جوانان خانواده به زندانها و به کشتارگاه ها،  و زدو بندهای جبهات دو طرف جنگ و اتموسفیر حاکم بر فضای عمومی مملکت غم انگیز ترین روزگار شخصیتهای نظیری این انسان معظم بود.

روی همه یی این رخداد ها جگر گوشه اش ، جوان تحصیلکرده و روشسنفکر و در بیست و اند خانگی عمر، گل سرسبد جمعیتش، بدون پرونده و پرسان در حالی که در پلچرخی در قوای 4 زرهدار به حیث سرباز کشانده شده بود، مورد پیگرد قرار گرفته، و دستگیر و توسط شخص اسدالله سروری به گلوله بسته شد.
جمشید شعله در رثای این نوجوان چنین سرود:

آه گردونم دگر بر سینه داغ غم نشاند
زهر نومیدی به جای غم به صد کلفت چشاند
خار حسرت جای گل در گلشن عیشم دماند
بر گلیم سوگواری اشک خونینم چکاند
پیکرم را ماتم جانکاه در آتش نشاند
*****
سینه های خسته را نشتر به جای مرحم است
ناله خون میجوشد از دل ترجمان ماتم است
این چه طوفان است هرسو شور و آشوب غم است
فی المثل گر چشم خورشید است ازین غم پر نم است
میچکد لخت جگر اشکی که مژگانم چکاند
*****
سرو ناز تازه از باغ امیدم سرکشید
دست بیداد سپهرش ناگهان از من برید
تیرباران ستم سرو قدش در خون کشید
از بهار زندگی جز خاک و خون چیزی ندید
رفت ازین کلفت سرا یکباره گی دامن تکاند
*****
سرو باغ آرزو آن نو گل سیراب کو
آن فروغ چشم و نور دیدۀ احباب کو
“ساعدم” شد قطع کو توش و توان و تاب کو
از که جویم او به کابل کو و در چاه آب کو
از کجا یابم سراغش نقش پایی هم نماند
*****
ساعدی نگشوده چشم عیش در بزم جهان
نوگل در غنچه گی پژمرده از باد خزان
سوی ما نادیده رفت از دیده چون باد خزان
نو نگاه  چشم دانش بین و نو خط نوجوان
یک ورق هم از کتاب زندگی با ما نخواند
*****
یک تبسم زین چمن چون غنچه ناحندیده رفت
زین تماشاخانه نومیدانه دامن چیده رفت
چون جرس در کاروان مرگ خود نالیده رفت
بسمل آسا در میان خاک و خون غلطیده رفت
لاله سان صد داغ بر دلهای پرامید ماند
*****
چون بود حال پدر دلخسته یی بدبخت تو
خاک بر سر مادر زار جگر صد لخت تو
خواهرت امیدوار طوی و پیش تخت تو
گرچه دست ظلم برد آنسوی هستی رخت تو
جان پاکت زین ستم آباد خود را وارهاند
*****
از گهی طفلی دبستان با هوس بردم ترا
در پی دانش به صدها زحمت افسردم ترا
بخرد دانش پژوه فرزانه پروردم ترا
رهنمونی ها به علم و معرفت کردم ترا
تا رسی جایی که دنیا خویش را آنجا رساند
*****
بر که بندم تهمت این کلفت و رنج و الم
کیست نبود تلخکام ازین غمستان بیش و کم
خانه ها ماتمسرا شد شهر ها پرسوگ وغم
نالۀ واحسرتا خیزد ز هرسو دمبدم
زآنچه برما رفت دهر از دیده اشک خون فشاند
*****
سگ سرشتی بر صریر حکم وقدرت جاگزین
خوک بنیادی به ملت پیشوا ره آفرین
گردش اندر خیل گرگان درنده خوش نشین
حال امروز ای پسر ای مرد فردایی ببین
می ندانم تا کجا خواهد خر وحشت دواند
*****
شعله هفتم خنجر است این میخورم من در جگر
از جوانان فدای دین نموده جان و سر
چون برادرزاده گان جان و “خان” من پسر
کشته گان دست جور دسته یی بیدادگر
کافرانی کایزدشان از در رحمت براند

……… ادامه دارد

درباره‌ی داکتر جمراد جمشید

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.خانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <strike> <strong>