افسقال فیض الله مردی که هویتم مالکیت اوست

افسقال فیض الله مردی که هویتم مالکیت اوست

Print Friendly

بنام پروردگار عالم
افسقال فیض الله مردی که هویتم مالکیت اوست!

فیض لله “فیض خدا” از نبایر اسد خان و ذوالفقار خان و ظفر خان، فرزند محمد یونس ولد صفر محمد، در یکی از نیمه شبیهای سپید مهتابی، در دهکدۀسیاهجر ، در حالی که ترنم باران به شالیدره، خم یلدو “خم یلدا” مغانگه، تند امان، تا دشتهای تور و سیلم، ارگ شاه، خلییان و دشتهای شیرازی روح بخش و فیض نثار شده بودو محیط و ماحول سرزمین انسانیت و شرف و عزت و وقار و جوانمردی ها در دامن بهار طراوت میبخشید، چشم به هستی گشود و اولین نفس های حیات پربار خودرا به تجربه و آزمون میگرفت.
گندمزارها میسه شده بودند.گلهای زردک و سیاه گوش و گل های قاقوف چیاب، بدون آبیاری و دست اندازی های دست باغبان در این گوشۀ زمین از نور خدا روشنی میگرفتند و در پهنای خیزش و سرفرازی های سبزه زارها رنگ و بو میآفریدند، زیبایی میبخشیدند و بهار تمثیل و تسجیل میشد.
خدا به مردم ما درین فضا و با این ابا و قبا فیضی را نثار کرد و او را فیض الله نام کردند.
خوب بقول معروف، شیر مادر که حلالش باد نیرویش میداد و آغوش گرم مادر و گهوارۀ بسیط و سادۀ چیابی ها آرامگاه وی بود.
شب و روز صاف و سادۀ طبیعت و دل انگیز بهار یکی پی هم میگزشت و بقول بیدل علیه الرحمه:
نفس هردم ز قصر عمر خشتی میکندبیدل
پی تعمیر این ویرانه معمار اینچنین باید
فیض الله رشد میکرد و نمو میگرفت و دلسوزی ها و شقت و مهر و محبت مادر را آشنا میشد.
بلی او دگر سه و چهار سال عمر را بدون کمترین بهای رنج سپری میکرد و پا را به چهار و پنج میگزاشت و تازه به پنج رسیده بود که مدرسه و خوانش قرآن کتاب خدا مسولیتش گردید و درین بخش طبیعی حیاتش نموی فکری و صافی سینه اش را به آزمون میگرفت.
فیض خدای ما که نمیدانست و بیخبر بود از آنچه که چند قرن قبل سرنوشت به اجداد او چه بازی های را براه انداخته بود و از فرمانروایی و حاکمیت کابل تا به پهن کردن خیمه و بستر سرزمین والچ و بالاخص چیاب و سیاه جر و ایزنۀ آن، در پهنای کش و گیرها و خم و پیچها و فراز و فرود های دنیای سیاست چه سان زانو زده بودند و یا قامت بلند کرده بودند.؟ خبری نداشت.
او نمیدانت که اسد خان حاکم کابل در عصر بابر، با صایب طبریزی چه میانۀ داشت؟ و نمیدانست که پایۀ حکومت ظهیرالدین محمد بابر بر شانۀ این اسدخان جد بزرگوار او ستون و قوت میگرفت.
تاریخ سیر روزگار خان محمد و سنگین بیگ خان را کسی برایش ورق نمیزد. و در کل اگر عبدالرحمن را کمی میشناخت، به صفر محمد و محمد یونس پدر و پدرکلانش آشنایی گوش و هوش اندکی را زمزمه کرده بوده اند.
های که چه ارزشی به این عمر لعنتی و آنچه که زنده گی اش خوانند.
آمدی که بروی و اما نرفتی که برگردی.
لگام اختیار و خروش چنگ و هیهات دبدبۀ زندگی که از شنیدنی هایش موزیک غم و از نوشابه هایش سم تلخ و از تحرکاتش کندن جان بود، هیچگاهی در اختیار پنجه و چنگال آدم نبوده که برای خود طبق دلخواه سرنوشت میافرید. چرخه و اشترنگ این پلی ستیشن که زندگی اش نامند فرمانروایی دیگری داشت. با دریغ و با تاسف که صدور فرمان غم انگیز رفتن بزرگترین ماموریت صحنۀ دویل و نبرد این فرمانروا بوده است.
خوب دگه واضح است که برای آن فرمانروا در حالی که گردش کاینات و هزاران ملیارد کهکشانها و نظامهای شمسی که در حیط و پهنای آن، جناب حضرت زمین با تمام هستی و موجودیتش به پشیزی هم نمی ارزد، یگانه مرجع عمل و دستور کارش نبوده….
بنا اگر این زمین ناچیزی که در پهنۀ کاینات اگر ملیاردها انسان و سایر هویتهای زنده از مور و ملخ تا شیر و پلنگ و از دینوزوریا و زرافه تا موش و مورچه … و از نظر عقل و هوش و خرد هم انسان را به نیستی کشانده است و زیر خاک نموده است، در حضور این فرمانروا (خدا) آنچه نیست که بالای آن مکثی شود.
این محمد یونس …… بوده که نوزادش را فیض الله نام گزاشته و به این الله و این فرمانروای خلقت و عالمیان گره زده و فیض الله نامش کرده اند.
او که به پا شد و بروی خاک و خت و سبزه و دشت و پالیز …… چیاب اجازۀ بازی و تحرک ….. یافت اگر از همه فلسفه بافی ها و حسرت و فسوس و رنج و غم و فرود و فراز زندگی بگزریم و تساهل پیشه کنیم ، فیض الله را مردی میابیم که ضررش به کسی نرسید، دستش به خون کسی تر و آلوده نشد، مال و ملک کسی را نقاپید و در میان یک جامعۀ نیکنام، با شرف و با نجابت زندگی کرد و دورحیات گزراند که با این مقدمۀ ……. میرویم به روز و روزگار این مرد هموطن شما که از برکت وفیض خون او هویتی هم به ما رسید

بنام پروردگار عالم
افسقال فیض الله مردی که هویتم مالکیت اوست ( ادامه)

بحث و صحبت از بیوگرافی بزرگی از دیار ماست که نه ریسی و نه وزیری بود و نه هم تحصیلی در کدام یونیورسیتی داشت . مردی از میان مردم طبیعی و وطنی و ساده و صاف و صافدل و بی آلایش که نه قتلی بنامش گره خورد و نه دزدی را مرتکب شد و نه هم قاچاق بری و قطاع الطریقی میفهمید و در کل نه نوکری بوده و نه باداری. فقط و فقط صفای نیت خودش و مردمش و مسلمانی یی صاف و ساده اش و بس. من در حالیکه هویتم را مالکیت او میدانم، به آنانی که خون او را به رگ و رشته خود دارند توصیهء عبرت و درس مینمایم: والله و اعلم.
چاشنی از ااحوال اجداد و حوادث غیر معمول حیاتشان گفته آمدوحال از نوباوگی و ده سالگی های او میگذریم و فیض الله فرزند محمد یونس را که ار پدر یتیم مانده برادر بزرگش عبدالله خان هم دارفانی را ترک گفته و با یک خواهر و مادرش و تحت سرپرستی یوسف ایساول مامایش به گزر ایزنه شهرستان چیاب روز میگزراند پیگیری میکنیم.
او از اجدادی مثل اسد خان والی عصر ظهیرالدین محمد بابر در کابل و ذوالفقار خان و ظفرخان برادرانش و آنهایی که پیشهء لشکری و نظامی و یا علمی داشته اند، اکنون از فقیرترین های جمعیت گرد و پیش خود است.
با هفت جوال زمین حدود ۱۲۰ سیر تخمریز مشغول دهقانی است و همه ساله پسران مامای مادریش از دهکدهٔ کلاتک مربوط چیاب ( احتمالا عصمت الله و برادرش رحمت الله) در درو و جمع و گرد حاصلات پهقانی او را یاری میرسانند.
او که هنوز شانزده سالی بیش ندارد روزی بقصد دشت و مزرعه اش با عبور از نزدیک اقامتگاه رساله دار در سرحوض گزر ایزنه میرسد لحظه ایکه غلام رسول خان رساله دار نماز صبح را خوانده مشغول تلاوت دلایل الخیرات است.
فیض الله چنین عارض میشود:
رساله دار صاحب مرا سپاهی ها بکار آورده اند، اما من همین لحظه با ساز و برگ درو تهیهء نان و حضور همکارانم باید به دشت بروم. امروز مرا رخصت بدهید یکروز که بیکار شدم خودم آمده کار میکنم.
غلام رسول خان میگوید خوب ضامن بده که میایی و دروغ نمیگویی.
فیض الله میگوید که ضامن خودشما.
رساله دار میگوید :
اگر نیامدی و دروغ گقتی.
فیض الله به اصطلاح چیابی میگوید که دروغ گو را تا در خانه اش.
پول شما نمیسوزد و مثل من باز یکنفر از قوم پیدا میشود که کار کند.
ازین جواب عذر آمیز فیض الله، غلام رسول خان را خوش آمده و اورا رخصت میکند.
فیض الله که شخص غلام رسول خان را ضامن داده بود یکروز از کارهای خود بیکار میشود یکجوال ارد و یک گوسفند و به پول آنوقت ۵ پنج افغانی خریده و با چند تن از اقاربش سر همان ساعت حاضر شده و حضور رساله دار صف میبندند.
غلام رسول خان رساله دار میپرسد که شما نفرهای افسقال مراد استید؟
فیض الله میگوید نه صاحب.
نفرهای افسقال نعیم استید؟
نه صاحب.
پس نفر کجا و از کدام افسقال استید؟
فیض الله از صف برامده و سلام کرده میگوید:
صاحب اینها نفرهای افسقال فیض الله استن.
غلام رسول خان میپرسد.
افسقال فیض الله کیست؟
فیض الله جواب میگوید. حودم.
همان شخصی که شمارا ضامن داده بودم که یکروز آمده کار میکنم.اینک آمدم نان و گوسفند از خودم آوردم کار خودرا نشان بدهید و استاد گلکارتان را کار کنیم.
غلام رسول خان که تازه از سر سجاده نماز برخواسته بود دعا میکند که برو خدا ترا افسقال فیض الله بسازد. و نان را صحت گذاشته و گوسفند را پس میدهد و میگوید خرچ گوسفند از خودم باشد.همین خدمت و خرچ تو بس.
غلام رسول خان برگداز قوم محمدزایی شخصیت مهذب و فوق العاده پاک نفس که بیشتر وقت شباروزی اش در تلاوت قرآن و سجاده نشینی و عبادت میگزشته، در عنفوان جوانی اش در کابل امیر عبدالرحمن چشم به ملکیتهای پدری اش دوخته و اورا میطلبد و میگوید:
هابچه قیمت زمینهایت را بگو بدهم زمینهای تو به کار من میاید.
غلام رسول خان میفهمد که شاه حریص و گرسنه چشم زمین را هم میگیرد و اگر پول بگیرم از اذیتش رها نمیشوم، میگوید:
قربان پول نمیگیرم. زمین صدقهء سر شما. از یک پدر به من میراث مانده بود شماهم پدرمن ، از شماباشد.امیر در پاسخ این جواب و این همت، اورا به حیث رساله دار به رسناق و چیاب مقرر کرده و میگوید که جایی روانت میکنم که بهشت افغانستان است.
بعدها دیده میشود که طی این ماموریت همنشین و مصاحب سردار شاه محمود خان غازی، سپه سالار محمد نادر خان، ناظر صفر و سایر روسای تنظیمه و حکمرانان شده و در دو طرف رودبار جیحون هم که مشترکات خون و فرهنگ و تاریخ داشته اند، و هنوز امارت بخارا پابرجای است، در واقع اداره گر و معتمد و مشهور هردو طرف میگردد. و در حقیقت دو طرف رود جیحون را اداره میکرد.
وظایف و مسولیتهای او در بدخشان و قطغن ( چیاب و رستاق) دور طلایی امنیت و آرامی مردم این ولا بود.
اما آنچه به فیض الله برمیگردد با رفاقت غلام رسول خان در پیشبرد کارهای فوق سهیم شده و بحیث دوک و بعدا هم ارباب گزر ایزنه که همزمان ازدواج او با دختر مامایش افسقال دولت صورت پذیرفته و به افسقالی هم میرسد.
با این داستان یکمقدار غم انگیز:
تعامل چنان بوده که خان و خوانین و افسقالان و سران قومی را که نام و نشانی میداشتند بکابل میخواستندو از آنجا گویا بعضا فرمان میگرفتند و برمیگشتند.
اینبار یعنی دور اول این فراخوان تصادفی دیگری اتفاق میافتد و این طیف از سران قومی را خواستند در حالیکه در میان شان قاضی ملاآخند افسقال گزر ورنخواه، نایب عبدالشهید مشهور از انجیر، افسقال اسمعیل قریهء ایزنه بوده ، همه را با منگباشی ها و سران و افسقالان به تعداد یکصدوپنجاه نفر به غزنی فرار داده و تبعید نموده اند که آن محل را افسقال آباد نام نهادند.
در دور دوم افسقالان قطغن و بدخشان را که چیاب هم جزء آن بوده به کابل آوردند و از سرنوشت دیگران چیزی در دست نیست اما افسقال دولت ماما و خسر فیض الله درین جمع در خرد کابل جایگزین و بعد از چندی مریض شده و جان به جان آفرین تسلیم میکند.و در کلوله پشته مقابل باغ بالا مدفون میباشد.
در نبود افسقال دولت، خدمت و بدو بدو و کارهای افسقالی مردم بدوش فیض الله میافتد که بعدا بر بنیاد تهذیب و اخلاق و محبوبیتش در میان مردم رضانامه گرفته و توسط عثمان خان از لاش و جوین قندهار حاکم بیست سالهء رستاق روانه کابل اش میسازند و بعد از اقامت چهارساله بشکل نظر بند بنابر وساطت یوسف مشهور به روباه مشاور و مصاحب امیر عیدالرحمن خان فرمان افسقالی خودرا گرفته و طرف وطن مالوف رهسپار میگردد.
ازین به بعد دیگر فیض الله و ارباب فیض الله نی بلکه افسقال فیض الله میباشد.
و اینک مناسبت های مختلف و پهلوهای متغیر زندگی او !

درباره‌ی داکتر جمراد جمشید

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.خانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <strike> <strong>